mazhabi دنیای مطالب |
|||
پنج شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:آنتوان دوسنت اگزوپری, :: 14:32 :: نويسنده : adel
يک لحظه هم که شده بايستی تقسيماتی را که پذيرفته ايم و يک رشته حقايق غير قابل تزلزل را که مطرح شده اند و تعصب وجهالتی که از آن ناشی می شود، فراموش کنيم. می توان انسانها را به راست و چپ، قوزی و غير قوزی و فاشيست و دمکرات تقسيم کرد که اين درجه بندی غير قابل انتقاد به نظر می رسند. ولی می دانيد که حقيقت همان چيزی است که کار دنيا را سهل نمايد، نه آنکه بر اغتشاش و آشفتگی آن بيفزايد. حقيقت زبانی است که همگان را آزادگی می بخشد. نيوتون با قانون خود اصلی را که مدت ها از نظر پنهان بود کشف نکرده بود. او کاری خلاقانه صورت داده بود. در واقع او يک زبان انسانی ابداع کرده بود که هم بتواند افتادن سيب را در علف ها بيان کند هم بالا رفتن خورشيد را.حقيقت ابداً آن چيزی نيست که خود را توجيه کند، بلکه آن چيزی است که سهولت می بخشد.بحث راجع به ايدئولوژی ها چه فايده ای دارد؟اگر همه آنها اثبات شوند باز هم مخالفانی خواهند داشت و از چنين مباحثاتی رستگاری بشر در محل نا اميدی قرار می گيرد. حال آن که انسان در همه جا و در محيط اطراف ما همان نيازها را دارد. باد، شن، ستاره ها/آنتوان دوسنت اگزوپری کسی گفت چیزی را از یاد برده ام .مولانا گفت: در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست . تنها یک چیز را نباید از یاد برد . تو برای کاری به دنیا آمده یی که اگر آن را به انجام نرسانی ، هیچ کاری نکرده یی . از آدمی کاری بر می آید که آن کار نه از آسمان بر می آید نه از زمین و نه از کوهها،اما تو می گویی کارهای زیادی از من بر می آید ، این حرف تو ،به این می ماند که : شمشیر گرانبهای شاهانه یی را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته ام یا این که در دیگی زرین شلغم بار کنی ، یا کارد جواهر نشانی را به دیوار فرو بری و کدوی شکسته یی را به آن آویزان کنی.ای نادان! این کار از میخی چوبین نیز بر می آید .خود را اینقدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی! بهانه می آوری که من با انجام دادن کارهای سودمند ، روزگار می گذرانم . دانش می آموزم ، فلسفه و فقه منطق و ستاره شناسی وپزشکی می خوانم ، اما اینها همه برای توست ، تو برای آنها نیستی .اگر خوب فکر کنی درمی یابی که اصل تویی و همه ی اینها فرع است .تو نمی دانی که چه شگفتیها و چه جهانهای بیکرانی در تو موج می زند.آخر این تن تو اسب توست ، اسبی بر سر آخور دنیا. خوراک این اسب که خوراک تو نیست ! فيه مافيه - مولوی آن ساليوان كليد زبان را به دستم داد. بسيارى از چيزهايى را كه مى خواستم مى پرسيدم. حرف زدن را از طريق انگشت ياد گرفته بودم ؛ اما مجموع كلماتى كه مى دانستم براى من كفايت نمى كرد. دلم مى خواست هرچه بيشتر مى آموختم و آسان تر صحبت مى كردم. يك روز صبح معنى« عشق » را از او پرسيدم. آموزگار مهربان دستش را به دور كمر من حلقه كرد ، بعد مرا به سينه ى خود فشرد و آنوقت با گردش انگشت به من گفت : " تو را دوست دارم ! " پرسيدم : " دوست داشتن چه... ادامه مطلب ... پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:مولی محسن فیض کاشانی , :: 15:27 :: نويسنده : adel
ید دانست که با ترکیب و آفرینش انسان چهار خلط همراه است. از این رو چهار نوع صفت: درندگی، حیوانی، شیطانی، ربّانی در او جمع شده است. پس انسان از آن نظر که خشم بر او مسلّط میشود، کار درندگان که دشمنی و کینه و حمله به مردم و زدن و دشنام دادن است از او سر میزند؛ و از آن نظر که شهوت بر او مسلّط میشود، کار حیوانات که حرص و آزمندی و شهوت بسیار و غیره است از او سر میزند؛ و از آن نظر که در وجود او امری ربّانی است، چنان که خدای متعال فرموده: « قل ِ الّروحُ من أمر ِ ربّی». در نفس خود مدّعی ربوبیّت میشود و سلطه جویی، برتری خواهی و انحصار طلبی و خودکامگی در همهء کارها و منفرد بودن در ریاست و برکنار بودن از رشتهء بردگی و فروتنی را دوست دارد، و مایل است که از همهء دانشها آگاه شود، حتّی ادّعای علم و معرفت و آگاه بودن به حقیقت اشیا را دارد. هرگاه به او عالم بگویند، شاد و اگر جاهل بگویند، غمگین میشود. در حالی که احاطه شدن به همهء حقایق و مسلّط شدن مقتدرانه بر همهء مردم از... ادامه مطلب ... پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:26 :: نويسنده : adel
راجع به مذهب با سمپلها صحبت کردن خالی از خطر نیست، خدای آنها (که دست نخورده از اجداد خود به ارث بردهاند) نظر تنگ، بیعدالت، خسیس، کینهجو و متعصب است، شکر خدا که من هیچ خدائی از هیچکس به ارث نبردهام. من آزادم که خدای خود را آنطور که دلم میخواهد مجسم و انتخاب کنم. خدای من مهربان، بخشنده، دلسوز، چیزفهم اتفاقاْ خیلی هم شوخ است. بابا لنگ دراز / جين وبستر عشق فعال بودن است ، نه فعل پذيرى ؛ ‹‹ پايدارى ›› است ، نه ‹‹ اسارت ››. به طور كلى، خصيصه ى فعال عشق را مى توان چنين بيان كرد كه عشق در درجه ى اول نثار كردن است نه گرفتن. نثار كردن چيست؟ ممكن است اين پرسش ساده اى به نظر برسد ، ولى در حقيقت پر از ابهام و پيچيدگى است. يك انسان چه چيز به ديگرى نثار مى كند ؛ او خودش را ، يعنى گرانبهاترين چيزى كه دارد و زندگيش را نثار مى كند. اين بدان معنا نيست كه او ضرورتا خودش را فداى ديگرى مى كند – بلكه او از آنچه در وجود خودش زنده است به ديگرى مى بخشد ، از شاديش ، از علائقش ، از ادراكش ، از دانائيش ، از خلق خوشش و از غم هايش به مصاحب خود نثار مى كند – از تمام مظاهر و مآثر زندگيش مى بخشد. او با چنين بخششى از زندگى خويش ، فرد ديگرى را احيا مى كند و در ضمن افزودن احساس زندگى در خويش ، احساس زنده بودن را در ديگرى بارورتر مى سازد. او به اميد دريافت كردن نمى دهد ؛ نثار كردن به خودى خود ، شادمانى باشكوهى است. بخشيدن طرف مقابل را نيز بخشنده مى كند ، در نتيجه طرفين متقابلا در شادى چيزى كه خود به آن زندگى بخشيده اند ، سهيم مى شوند. ضمن بخشيدن چيزى به دنيا مى آيد و طرفين سپاسگزار آن حياتى خواهند بود كه براى هردوى آنان متولد شده است.
هنر عشق ورزيدن – اريش فروم انسان همیشه خود را از طبیعت شریف تر می یابد ،و خود را از «آن که هست»بر تر می خواهد. چه پست اند آنها که فاصله میان «آنچه هستشان» با «آنچه باید باشدشان» نزدیک است و حتی ؛در برخی هر دو بر هم منطبق! هر موجودی در طبیعت «آنچنان است که باید باشد» و تنها انسان است که هرگز آنچنان که باید باشد . نیست . آدمی هر چه «روح» می گیرد و هرچه از آنکه «هست» فاصله می یابد از آنکه «باید باشد» نیز دورتر می شود ! و از این روست که هر که متعالی تر است ، از وحشت ابتذال، هراسناک تر است و از بودن خویش ناخوشنود تر و این است فرق میان انسان و حیوان . دکتر علی شریعتی سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : adel
ن دهان بستی دهانی باز شد مولانا جلال الدین محمد رومی آن بت گریه می کرد. زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را برآورد، زیرا شادمان نمی شد از پیشکش هایی که به پایش می ریختند، قربانی هایی که برایش می آوردند. زیرا دلتنگ کوهی بود که از آن جدایش کرده بودند و بیزار از آن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنانکه نامی برایش گذاشته بودند و ستایشش می کردند. بت بزرگ گریه می کرد زیرا میدانست نه بزرگ است و نه با شکوه و نه مقدس. همه به پای او می افتادند و او به پای خدا. همه از او معجزه می خواستند و او از خدا. همه برای او می گریستند او برای خدا. او گریه می کرد و از خدا تبر می خواست، ابراهیم می خواست، شکستن و فرو ریختن میخواست. خدا اما دعایش را مستجاب نمی کرد. هزاران سال گذشت هزاران سال و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی ابراهیم. آن روز بت بزرگ بیش از هر بار گریست. بلندتر از هر روز. زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این پس او هم بت است هم ابراهیم. خدایا، خدایا، خدایا چگونه بتی می تواند تبر بر خود زند؟ خود را در هم شکند و خود را فروریزد؟ خدایا ابراهیمی بفرست. خدا اما ابراهیمی نفرستاد.... بی باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیم وار. و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت. صفحه قبل 1 صفحه بعد درباره وبلاگ به وبلاگ خودتون خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() |
|||
![]() |